Wednesday, September 08, 2010


شاخه‌ی دستم لختِ لخت بود، تمام برگ‌هایش را کنده‌بودم. یکی دیگر کندم و از لابه‌لای درخت‌ها رفتم لب حوض، پای آن دخترهای سنگی که آب از دهانشان می‌ریخت توی حوض. لخت لخت بودند، با پستان‌های کوچک و شکم‌های برآمده. توی آب نگاه کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم، از آن‌طرف خیابان، از کنار جوی آب. فقط به آب نگاه می‌کردم، به برگ‌هایی که داشت روی آب می‌رفت، که یک‌دفعه گفت: ''خسروخان، نکند عاشق شده‌ای، هان؟'' برگشتم. خودش بود با همان لب‌خند و همان چشم‌ها و آن دو خط کنار لب‌ها.




کتاب ''شازده احتجاب'' نوشته‌ی ''هوشنگ گلشیری''

No comments: