Sunday, November 21, 2010


عشق مگر حتمن باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمی حقِ عاشق‌‌شدن، عاشق‌بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن‌چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ‌اندازی وامی‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه‌ی صحرا. گاه آدم، خود آدم، عشق است، بودنش عشق است. ... در تو عشق می‌جوشد، بی‌آن‌که بدانی از کجا پیدا در تو پیدا شده، روییده...؛



کتاب ''جای خالی سلوچ'' نوشته‌ی ''محمود دولت‌آبادی''؛

No comments: